Pages

۱۳۹۰-۰۶-۲۶

زندگی؛ ساز و دیگر هیچ

شما می توانید وبلاگ اصلی ما را  در اینجا ببینید! (فیلمهای مطالب در وبلاگ اصلی قابل مشاهده است)
لینک همین مطلب در انجا :

صحبت از کودتای خونین شیلی شد. یادی از ویکتور خارا کنیم...

 

ویکتور درحالیکه گیتارش را در بغل گرفته بود به میان چمن استادیوم پای گذاشت. عزیزترین عزیزانش را محکم دربرگفته بود و به جمعیت مقابلش می نگریست. سالهای سال را با گیتارش سرکرده بود. بهترین ایام زندگی اش را درکنار سازش گذرانده بود. لهیب دردِدل هایش را برای گیتارش واگوکرده بود. شبهای غصه، التهاب، تشویش، غم، ترس، شادی، شور، شعف، اندوه، راز و نیازش را با نجواکردن با گیتارش به صبح رسانده بود. وای که اگر این گیتار نبود بر سر ویکتور چه آمده بود؟ بر سر ویکتور چه می رفت؟ از ویکتور چه می ماند؟ چه می گویم؟! ...مگر ویکتور بدون گیتار هم می شود؟ مگر ویکتور بدون گیتار هم معنی می یابد؟ مگر می شود که ویکتور بدون گیتار از صحرای نیستی پای به گلزار هستی گذاشته باشد؟ این دو یار غار هم بودند؛ حتی قبل از آغاز خلقت، قبل از شروع آفرینش،از دم صبح ازل. پس از آن هم با یکدیگر پای به این جهان نهادند؛ هر دو در یک لحظه و در یک زمان؛ در یک آن... و اکنون ویکتور به آخرین لحظات نزدیک می شد. اما نه به تنهایی، بلکه کماکان با یاردبستانی اش، با دوست دوران جوانی اش، با خانواده اش، با خودش، با آن منِ دیگرش، با گیتارش.

اما چرا جمعیت او را این گونه می نگرند؟ چرا مهر سکوت بر لبانشان نقش بسته است؟ این جوانان را چه می شود؟ چهل هزار نفر طرفدار دو آتشه او که همواره در کنسرتها آوای تشویقشان گوش فلک را کر می کرد حال چونان بره هایی رام و مطیع و سربه زیر در استادیوم جمع شده اند و هیچ. هیچ صدایی، هیچ هیجانی، هیچ تشویقی، هیچ نعره ای به گوش نمی رسد.
ویکتور نگاه سرگردان خود را از جمعیت بالاتر برد و بالای دیوارها را دید. سبزپوشان مسلسل به دستی را دید که جمعیت را در محاصره داشتند و تصمیم گرفته بودند که هر فریادی را با صفیری سربی پاسخ دهند. پس پای پیشتر گذاشت. گیتارش را محکم تر از همیشه به خود فشرد و شروع به نواختن کرد. صدای رسایش را در جمعیت ول داد. ویکتور سرود اتحاد خلق را سر داد. یخ ها کم کم واشدند. برودت هوا از بین رفت. ابرها از برابر خورشید کنار رفتند. صدای گیتار و صوت دلنشین ویکتور قلب جمعیت را آماج خود ساخته بودند. سرود اتحاد خلق قلب جوانان و پیران را گرم کرد. موسیقی گیتار صدای جمعیت را با خود همراه ساخت. زمزمه ها ابتدا زیر لبی بودند اما دیرزمانی نگذشت که زمزمه ها هر لحظه بلندتر و بلندترشدند و ویکتور را با خود بردند؛ به گذشته های دور، به ایام مبارزه، مبارزه برای رسیدن آزادی، برای رسیدن به دشت رهایی، برای شکستن دیوار فقر.
آوای سرود جمعیت چهل هزار نفری حاضر در استادیوم چکمه پوشان را به هراس افکند. جمعیت که بر خلاف همیشه نه با بلیط و به قصد تماشای فوتبال بلکه به زور سرنیزه به استادیوم آمده بودند صدایشان را و فریادشان را سِیلی کرده بودند برای برانداختن بنیاد ستم. سیل صدا سرازیر شد و سربازان و افسرانشان را دربرگرفت. چکمه پوشان و مسلسل به دستان احساس خفگی کردند.
سیل، سیگار برگ سرهنگ را خاموش کرد. سرهنگ لبریز از خشم شد. قلبش از آتش انتقام افروخته شد. افروختگی قلب به صورت سرهنگ رسید. به چند درجه دار که در اطرافش دم تکان می دادند و دندان بر هم می ساییدند اشاره کرد. چکمه پوشان مسلسلهایشان را کنار گذاشتند و خیز برداشتند به سمت ویکتور. ویکتور شده بود خرگوشی برای شکار آن روزِ تازیان سبزپوش. ویکتور تکه گوشتی شد به دهان سگان هار دیکتاتوری. دندانهای سگان بر گوشت و پوست ویکتور نشست. هر ضربتی قسمتی از بدن ویکتور را درید. اما ویکتور تنها به نجات سازش می اندیشید. محکم سازش را، دوستش را، عزیزش را، محبوبش را، حبیبش را، عشقش را، معشوقش را، همدمش را، مونس لحظه های تنهایی اش را بغل کرده بود تا مبادا ضربه نامردی آن را درهم شکند. تا مبادا دندانهای سگی آن را از هم بدرد. سیل صدا خروشان و خروشان تر شد. دیگر به غرق شدن سبزپوشان در میان سیل موسیقی چیزی نمانده بود.
سرهنگ به سمت تبری که در گوشه دیوار آویخته شد بود رفت. تبر را برای موارد اضطراری گذاشته بودند و چه اضطراری مهمتر از سیل صدایی که داشت سربازان را با خود به دریا می ریخت. سرهنگ تبر به دست به سمت ویکتور آمد. با اشاره سر او سگانش از لگد زدن دست کشیدند و دست و پای ویکتور را محکم گرفتند. ضربت تیغه آهنین بر بازوان ویکتور نشست و استخوان آن را به دو نیم کرد. دیگر دستی نبود که توان گرفتن گیتار را داشته باشد. دیگر برای دربرگرفتن محبوب رمقی نمانده بود. سیل صدا فروکش کرد. جمعیت در خود شد. جمعیت در خود فرومُرد. جمعیت مرگ خود را، مرگ آزادی را، مرگ شجاعت را، مرگ مردانگی را، مرگ ایثار را، مرگ محبت را، مرگ انسانیت را دید. چهل هزار نفر دوستان و همرزمان و همفکران ویکتور به یکباره خاموش شدند چرا که مرگ خود را به چشم دیدند.
دو سرباز ویکتور را از پای گرفتند و بر روی زمین کشیدند. خطی سرخ بر روی چمن سبز ورزشگاه بر جای ماند به همراه یک ساز، یک گیتار خون آلود، یک گیتار شکسته... اما خون ویکتور تنها خونی نبود که در آن روز بر چمن جاری شد. تعداد زیادی از دوستان و همرزمان ویکتور در آن روز و روزهای پس از آن در همان استادیوم به شهادت رسیدند.
3 روز بعد، در روز 15 سپتامبر 1973، ویکتور تیرباران شد و دژخیمان جسد او را در جاده ای در بیرون از سانتیاگو رهاکردند. جسد او پس از چند روز به همسرش خوان تحویل داده شد. خوان خیلی خوش شانس بود که جسد همسرش را تحویل گرفت چرا که جسد بسیاری از آزادی خواهانی که پس از کودتای پینوشه دستگیر شدند هرگز به دست نیامد و هنوز هم خبری از سرنوشت آنان در دست نیست.
اما خون ویکتور خارا و دوستانش هدر نرفت. سالها بعد دیکتاتور منفور شیلی مجبور شد حکومت را به مردم بسپارد. مردم شیلی هیچگاه در دوران سیاه دیکتاتوری ویکتورخارا را فراموش نکردند. سی سال پس از کودتای شوم پینوشه و سرنگون کردن حکومت سالواتور آلنده و در سال 2003، قتلگاه ویکتور و بسیاری از همرزمانش ،یعنی استادیوم شیلی، به استادیوم ویکتور خارا تغییر نام یافت.
ویکتور لیدیو خارا مارتینز؛ موسیقی دان، نوازنده، کارگردان و استاددانشگاه شیلیایی در روز 28 سپتامبر 1932 به دنیا آمد و 40 سال بعد توسط مزدوران ایالات متحده به شهادت رسید.
                

نویسنده : رضاکیانی موحد
در صورت استفاده در سایر وبلاگها و سایتها لینک مطلب در Wars and history و نام نویسنده و یا مترجم را ذکر کنید.


سرود اتحاد خلق

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر